چکیده:
تحقیقی که پیش روی شماست پژوهشی است درباره تحلیل روانی وضعیت عدم بیان نام شوهر در گفتار زنان شهرستان جوانرود[1]. تا آنجایی که امکان جستجو برای محقق بود، این پژوهش در جایی انجام نشده و تحقیقی با این نام به ثبت نرسیده است.
در نتیجه گیری، ریشه روانی این مبحث را مورد تجزیه و تحلیل قرار داده و به این نتیجه رسیدم:
برای پرسش محوری این رساله، دو پاسخ کلی میتوان در نظر گرفت؛ یکی ساختار زبان و دومی ساختار اجتماعی فرهنگی که زبان را هم شکل میدهد؛ به عبارتی بهتر میتوان گفت در ابتدای این پروسه همه چیز با نقش اجتماعی آغاز می گردد، از آنرو که مرد علاوه بر شخصیتی حقیقی، شخصیت حقوقی نیز دارد و اقتصاد خانواده را هم تأمین میکند به نحوی به عنوان کنترل کننده خانواده مطرح میگردد، از اینجاست که آنگونه در تحلیل زبان نیز بدان نتیجه رسیدیم که نام بردن با کنترل کردن مرتبط است، این امر بصورتی ناخودآگاه بر نام شوهر –و هر نام دیگری در مقام قدرت، مانند: شاه، مُلا، کنت و دیگر القاب موجود- اطلاق مییابد. و هاله کنترلی که حول شخصیتش شکل گرفته؛ از آنرو که در نام بصورتی ناخودآگاه تجلی مییابد، بدان نام منتقل گشته و ناگزیر، نام شوهر با ضمیری یا نامی مستعار جایگزین میگردد. این توضیح، ابتدایی ترین و اولی ترین حالتی است که آن پدیده در آن وضعیت شکل گرفته است.
سؤالات تحقیق:
- چرا زنان جامعه ما نام شوهرانشان را در هنگام مخاطب قرار دادنشان به زبان نمیآورند؟
- آیا عدم کاربست نام شوهر نزد زنان منشأ روانی دارد؟
- آیا نقشی که زنان در جامعه بازی میکنند و به آنها داده شده تأثیری در شخصیت روانی آنها دارد؟
- منشأ و کاربرد روانی زبان چیست؟
تعریف مفاهیم:
توتم: توتِم[2]ها اجسامی نمادین هستند که در اقوام بومی بیشتر قارهها کاربردهای آیینی دارند. توتم معمولاً به عنوان یادمانی از نیاکان یک ایل یا طایفه عمل میکند و افراد طایفه، توتم را دارای نیرویی برای حمایت و حفاظت از طایفه میدانند. (طیب، 1379)
تابو: تابو[3] یا پَرهیزه، آن دسته از رفتارها، گفتارها یا امور اجتماعی است که بر طبق رسم و آیین یا مذهب، ممنوع و نکوهشپذیر است. برای نمونه نام بردن از اندام تناسلی در محافل رسمی در بسیاری از اقوام جهان یک تابو است.
واژه تابو از زبان تونگا[4] که یکی از زبانهای پولینزی[5] است وام گرفته شده. بر طبق عقیدهی اهالی جزایر پولینزی، برخی از اشخاص یا اشیاء (مثل کشیشان، جادوگران، اجساد مردگان، زنان زائو، زنان در دورهی قاعدگی، رؤسای قبایل و...) دارای قوه ای مقدس و مافوق طبیعی هستند به طوری که نزدیکی با آنها ممکن است خطرهای بزرگی مانند جنون، بیماری یا مرگ به وجود آورد. ( عباسی، 1345)
بدن بدون اندام: زن این جامعه که از مفهوم انسانی تهی میگردد و تبدیل به یک موضوع[6] جنسی صرف میشود از خود اندامی جنسی میسازد و بدن خویش را حذف میکند. (با استناد به نظر محقق)
اندام بدون بدن: مرد در این جامعه عاری میشود از تحریک و خواهان صرف میشود از اینرو اندام خود را قطع میکند و صرفاً بدنی از آن باقی میماند. (با استناد به نظر محقق)
اهمیت این کار در آن است که دادههای آموخته شده در رشته خود و سایر رشتههای مرتبط از جمله فلسفه[7]، زبان شناسی[8]، انسان شناسی[9] و... را با هم میآمیزد تا بتواند به پدیده ای اجتماعی پاسخ گوید؛ پدیده ای که خود محقق با آن روبرو بوده و در اجتماع خویش آن را لمس نموده است.
از آنجایی که موضوع این رساله، تحلیل وضعیتی اسمی در چارچوب دادههای مندرج در کتاب توتم و تابو[10]، نوشته زیگموند فروید[11] میباشد، لازم است تا ابتدا جهت ورود به بحث اصلی به توضیحی مختصر در رابطه با کتاب فوق الذکر پرداخته و سپس با استفاده از دادههای دیگری که در اختیار داریم به تحلیل مراد اصلی رساله بنشینیم. اما پیش از ورود به این مدخل لازم است تا توضیح دهیم از آنجایی که در فرهنگ پیش رو، داده ای ثبت شده، جهت استناد بدان در این زمینه وجود ندارد، محقق ناگذیر بوده بر مشاهدات تجربی خود اکتفا کند. این پدیده -که اگرچه وجود آن نزد اقوام دیگر و در شهرهای دیگر نیز محتمل است- از آنرو در شهرستان جوانرود انتخاب شده است که خود محقق با فرهنگ آن آشنایی داشته است. بعنوان مثال میتوان چند مورد از مواردی را که بعداً در بخش دادههای رساله مورد بررسی قرار خواهند گرفت، از فرهنگ جوانرود به شهادت طلبید.
در شهرستان جوانرود بیشتر زنانی که وارد دهه 50 عمر خود شدهاند از بکار بردن نام شوهر خود امتناع کرده و بجای آن غالباً ضمیر «او» را بکار میبرند. برخی دیگر نیز از صفاتی جایگزین مانند: قد بلند، حاجی، مشهدی و... استفاده مینمایند. از دیگر موارد مربوط به این تحقیق نیز میتوان موضع گیری در مقابل اسم مرده را مثال آورد. که بعد از فوت شخص، دیگر او را جوانمرگ، شادروان و... صدا میزنند. و اگر کسی نام مرده ای را بزبان آورد به او هشدار میدهند که با این کار متوفی را بیدار میکند و باید از این کار امتناع کند. از اینرو اصل کار بررسی فی نفسه پدیده مذکور است و بکار بردن نام جوانرود در این تحقیق صرفاً بعنوان منبعی برای وجود پدیده فوق الذکر میباشد.
در اینجا لازم است جهت ورود به بحث اصلی از عناصری که در کتاب توتم و تابو میتواند برای به انجام رساندن این رساله مفید باشد یاد کرد.
ابتدائاً بایستی یادآور شوم که کتاب مذکور بیشتر از آنکه تأثیری مستقیم در نگاشتن این رساله داشته باشد تأثیر آن غیر مستقیم و انگیزشی بوده است یعنی از آنجائیکه همانگونه که ملاحظه شد، فروید در این کتاب به بررسی پدیدهای اجتماعی با یافتههای روانکاوی میپردازد، محقق را در انجام همچین عمل مشابهی راهبر بود. از سوی دیگر میتوان به قسمتهای دیگری از این کتاب نیز اشاره کرد که براستی ابتدایی ترین دادههای این رساله را فراهم ساخته است.
عمده دادههایی که توتم و تابو جهت اجرای این کار در اختیار محقق گذاشت، جلب توجه به مسئله «نام» نزد اقوام بدوی بود. فروید مینویسد:
«یکی از عجیب ترین و در عین حال آموزنده ترین آداب تابوئی راجع به آئین سوگواری در میان بدویان، منع تلفظ نام متوفی است. این رسمی است بسیار شایع و دارای صوری متنوع که نتایجی بس مهم ببار آورده است.» (خنجی، 1351: 78)
آنگونه که ملاحظه میشود میتوان از این مقدمه به مهم بودن مسئله اسم و «نام بردن» نزد بدویان پی برد همان چیزی که شاید ما را به واکاوی مسئله اصلی این نوشتار رهنمون شود. در ادامه فروید به کیفیت مسئله مزبور نزد اقوام بدوی میپردازد:
«علاوه بر استرالیاییها و پولی نزیها که در میان آنها آداب تابویی بهتر محفوظ مانده است، همین منع را در میان اقوامی باز مییابیم که بسیار متفاوت و دور از یکدیگرند؛ از قبیل «ساموید[12]»های سیبریه و «تودا[13]»های هند جنوبی و مغولهای تاتارستان و «طوارق[14]» صحرا و در میان «آئینو[15]»های ژاپن و «اکامبا[16]»ها و «ناندی[17]»های آفریقای مرکزی و «تینگوآن[18]»های فیلیپن و ساکنان جزیره «نیکوبار[19]» و ماداگاسکار[20] و «برنئو[21]».... لیکن به نظر میرسد در همه جا با گذشت زمان از حدت آن [منع و نتایج آن] کاسته میشود.» (فروید،1351: 78)
از این همه گیری به آسانی میتوان حکم به انسانی بودن این پدیده داد و آنرا مجزا از ابعاد تحمیلی زندگی بر انسان قلمداد نمود؛ به زبان دیگر مسئله مزبور مسئلهای است که با روح انسان بدوی عجین بوده است و نگاه انسان را نسبت به هستی رقم زده است.
در بخشی دیگر از نگاشتههای فروید میتوان بیشتر به ماهیت و کنه معنای نام نزد اقوام بدوی پی برد:
«.... «ماسائی[22]»ها در آفریقا به تدبیری متوسل شدهاند و آن تعویض نام متوفی است که بیدرنگ پس از مرگ او انجام میگیرد. از آن لحظه به بعد میتوان بی ترس و بیم نام او را به زبان آورد، زیرا تمام منعها فقط شامل اسم وی میشود. با این ترتیب آنها گمان میکنند که روح به نام جدید خویش پی نمیبرد و توجه آنرا به خود در نمییابد. قبایل استرالیایی ناحیه «آدلائید[23]» و خلیج «اینکاونتر[24]»، احتیاطهای بیشتری را رعایت میکنند: پس از فوت یک نفر، جمیع افرادی که نامی شبیه نام متوفی دارند، تغییر نام میدهند؛ گاه تمام خویشان متوفی، بی آنکه موضوع مشابهت در میان باشد، اسم خود را عوض میکنند، و این امری است که در میان برخی قبایل ویکتوریا[25] در امریکای شمالی دیده شده است. در قبیله «گایاکورو[26]»های ساکن پاراگوئه، رئیس قبیله در چنین مواقع حزن انگیزی، برای تمام اعضای قبیله نامهای جدید انتخاب میکرد که بر روی آنها میماند و به آن فخر میکردند چنانکه گوئی همیشه آن را بر خود داشتهاند؛ بعلاوه، در مواردی که متوفی نام یک حیوان، یک شیء و نظایر آن را بر خود داشته است، برخی از قبایل لازم میدانستهاند که بر آن حیوان یا آن شیء نام جدیدی بگذارند تا آنکه در محاورات، هیچ چیز خاطره متوفی را زنده نکند. این امر، بخصوص در میان اقوامی که پیوسته از اسامی در وحشت بودهاند سبب بی ثباتی و تغییر پی در پی واژهها میشده است و مشکلاتی سنگین برای مبلغین مذهبی ببار میآورده است. در طول هفت سالی که «دوبرتیس هوفر[27]» در میان «آبی پون[28]»های اروگوئه به سر آورد، اسم یوز پلنگ سه بار عوض شد و واژههایی که برای دلالت بر تمساح، خار، ذبح حیوانات به کار برده میشد نیز همین سرنوشت را پیدا کرد.» (خنجی، 1351: 79و80)
پر پیداست که نگرش انسان بدوی نسبت به نام به تمامی با نگرش انسان امروزی متفاوت است آنجایی که انسان امروزی سایه قرارداد گرایی بر سر تمامی دستاوردهایش گسترده شده، انسان بدوی نام را نه تنها عین شخصیت و جزء اساسی آن میپندارد بلکه در تمامی شئون زندگیش برای آن جایگاهی ویژه قایل میشود:
«اگر به این نکته توجه کنیم که برای انسان بدوی، اسم یک جزء اساسی از شخصیت و یک مشخصه مهم به شمار میآید و تمامی معنای دقیق خود را داراست، در آن صورت از غرابت تابوی اسامی در نظر ما کاسته خواهد شد. چنانکه در جای دیگر نشان داده ام، کودکان ما نیز به همین شیوه رفتار میکنند: آنها از شباهت صوتی بین دو واژه، هرگز به این اکتفا نمیکنند که بر یک شباهت صرف لفظی حکم کنند، بلکه به طور منطقی، از شباهت صوتی بین کلمات، شباهت در ذات مدلولها را استنتاج میکنند؛ و حتی فرد بالغ متمدن نیز اگر به تحلیل رفتار خود در بسیاری از موارد بپردازد به آسانی در خواهد یافت که بر خلاف آنچه گمان میکرده است، خودش نیز از نسبت دادن یک ارزش ذاتی به اسامی خاص، چندان بر کنار نبوده است و متوجه خواهد شد که اسم خود او، از وجودش تفکیک پذیر نیست. در چنین شرایطی جای تعجب نیست اگر روانکاوی پی در پی و در فرصتهای مناسب، درباره اهمیتی که ضمیر ناآگاه به اسامی نسبت میدهد، مصراً تأکید و پافشاری کند. از پیش میتوان دریافت که مبتلایان به وسواس، نسبت به اسمها همچون انسانهای بدوی رفتار میکنند. آنها (بمانند سایر مبتلایان به اختلال روانی) و بر اساس همان «عقده حساسیت» در مقابل به گوش خوردن بعضی از اسامی واکنش نشان میدهند و مقدار قابل ملاحظهای از آشفتگیها و اضطراب خاطر آنها، از قضاوتی که نسبت به اسم خودشان دارند سرچشمه میگیرد. یکی از این بیماران که با او سروکار داشته ام، عزم را جزم کرده بود که از نوشتن نام خویش خودداری کند، زیرا میترسید اسمش به دست دیگری بیفتد و از این طریق قسمتی از شخصیت وی به تملک آن فرد در آید. مشارالیه در تلاشهای نومیدانه برای دفاع در برابر وسوسههای ناشی از توهماتش، این قاعده کلی را بر خود تحمیل کرده بود که هیچ جزء از وجود خویش را تسلیم نکند، و وجود خود را در درجه اول با نام خویش یکی میدانست و در درجه بعد آنرا با دست نوشت خود مترادف میشناخت؛ و به این ترتیب سرانجام، کار را به آنجا رساند که از نوشتن به طور مطلق چشم پوشید.» (خنجی، 1351: 80و81)
از اینرو در نگاه فروید انسان بدوی نام را نه بعنوان قراردادی لفظی، که به مثابه تمامی شخصیت یک فرد قلمداد میکرد و نام را از صاحب نام تفکیک نمینمود. این نگاه انسان نخستین به نسبت نام نه فقط در این اثر فروید که خود منبعث از کتب بزرگان انسان شناسی است بلکه در متون مقدس هم که به گونهای واگویه ی گفتمان و ساختار معرفتی عصر خود هستند نیز متجلی است. که میتوان از کنار هم نهادن نهایی آنها به نظری اجمالی و پاسخی در خور موضوع خود دست یابیم.
نام و زبان در کتب مقدس(عهد عتیق[29] و قرآن)
عهد عتیق (عهد قدیم)، کتاب مقدس یهودیان است که مسیحیان نیز آن را پذیرفته و به عنوان بخش اول از دو بخش کتاب مقدس قرار دادهاند. عهد عتیق نامی است که مسیحیان در مقابل عهد جدید به این کتاب دادهاند؛ اما یهودیان به کتاب مقدس خود "تنخ[30]" میگویند و مسلمانان آن را "تورات[31]" مینامند.
در این کتاب دو داستان به وضوح بر موضوع مورد علاقه ما تکیه دارند و سخن از «نام»، اهمیت آن و نسبتی است که با تفکر انسان نخستین دارد. در داستان اول که کشتی گرفتن یعقوب با خداست، طلب یعقوب از خدا، دانستن نام وی است:
کشتی گرفتن یعقوب در فنی ئیل:
22 و 23 و 24: شبانگاه یعقوب برخاست و دو همسر و کنیزان و یازده فرزند و تمام اموال خود را برداشته، به کنار رود اردن آمد و آنها را از گذرگاه یبوق به آن طرف رود فرستاد و خود در همانجا تنها ماند. سپس مردی به سراغ او آمده، تا سپیده ی صبح با او کشتی گرفت.
25: وقتی آن مرد دید که نمیتواند بر یعقوب غالب شود، بر بالای ران او ضربهای زد و پای یعقوب صدمه دید.
26: سپس آن مرد گفت: «بگذار بروم، چون سپیده دمیده است.» اما یعقوب گفت: «تا مرا برکت ندهی نمیگذارم از اینجا بروی.»
27: آن مرد پرسید: «نام تو چیست؟»
جواب داد: «یعقوب.»
28: به او گفت: «پس از این نام تو دیگر یعقوب نخواهد بود، بلکه اسراییل[32]، زیرا نزد خدا و مردم مقاوم بوده و پیروز شدهای.»
29: یعقوب از او پرسید: «نام تو چیست؟»
آن مرد گفت: «چرا نام مرا میپرسی؟» آنگاه یعقوب را در آنجا برکت داد.
30: یعقوب گفت: «در اینجا من خدا را روبرو دیده ام و با این وجود هنوز زنده هستم.» پس آن مکان را فنی ئیل (یعنی «چهرهی خدا») نامید.
31: یعقوب هنگام طلوع آفتاب به راه افتاد. او به خاطر صدمهای که به رانش وارد شده بود، میلنگید. (بنی اسراییل تا به امروز ماهیچهی عِرق النسا[33] را که در ران است نمیخورند، زیرا این قسمت از رانِ یعقوب بود که در آن شب صدمه دید.)
(کتاب آفرینش 24،32)
در پایان کشتی، یعقوب از ملاقات کننده خود میخواهد که نامش را بگوید و او امتناع میکند. به عقیده مردم باستان دانستن نام یک فرد، حتی نام یکی از خدایان شما را بر آنان مسلط میکرد. در این مذاهب شخص آن قدر نام آن خدا را به صورت آهنگین تکرار میکرد که میتوانست از آن خدا استفاده کند و نیروهایی شبیه او پیدا کند اما این خدا میگوید نه، تو نمیتوانی نام مرا بپرسی و نمیتوانی مرا کنترل کنی، و ناپدید میشود. (آرمسترانگ، 1993)
دکتر آرمسترانگ به خوبی به نسبتی که بین زبان و کنترل در اندیشه نخستین وجود دارد اشاره میکند و در ادامه نیز اشارهای دارد بر آغاز جدایی خدا از انسان، که به زعم وی این اولین خدایی است که نامی از خود نمیبرد از اینرو ناپدید شده و از کنار یعقوب دور میشود. به زبان دیگر میتوان گفت که نگفتن نام خود به یعقوب، خدا را از حوزه او دور میکند. که در داستان دیدار خدا با موسی نیز دوباره همین رابطه تکرار میشود.
پس از حدود چهارصد سال، خداوند به موسی دستور داد تا نوادگان یعقوب، یعنی بنی اسرائیل را از مصر نجات دهد:
«روزی هنگامی كه موسی مشغول چرانیدن گلهی پدر زن خود یترون[34]، كاهن مِدیان[35] بود، گلّه را به آنسوی بیابان به طرف كوه حورِیب[36] معروف به كوه خدا راند. در این میان ناگهان فرشتهی خداوند چون شعلهی آتش از میان بوتهای بر وی نمایان شد. موسی که از حضور خداوند آگاه نبود با حیرت مشاهده کرد كه بوته شعله ور است ولی نمیسوزد. پس به نزدیکی آن جا رفت تا علت واقعه را دریابد. باقی داستان در کتاب خروج[37] چنین آمده است:
"(4) چون خداوند دید كه [موسی] برای دیدن مایل بدان سو میشود، از میان بوته به وی ندا در داد و گفت: «ای موسی! ای موسی!» گفت: «لبیك.» (5) گفت: «بدین جا نزدیک میا، پای پوش خود را از پایت بیرون كن، زیرا مكانی كه در آن ایستادهای زمین مقدس است.» (6) و گفت: «من [هستم] خدای پدرت، خدای ابراهیم، و خدای اسحاق، و خدای یعقوب.»
آنگاه موسی روی خود را پوشانید، زیرا ترسید كه به خدا بنگرد. (7) و خداوند گفت: «هر آینه مصیبت قوم خود را كه در مصرند دیدم، و استغاثهی ایشان را از دست سركاران ایشان شنیدم، زیرا غمهای ایشان را میدانم. (8) و نزول كردم تا ایشان را از دست مصریان خلاصی دهم، و ایشان را از آن زمین به زمین نیكو و وسیع برآورم، به زمینی كه به شیر و شهد جاری است، به مكان كنعانیان و حِتَّیان و اَموریان و فَرِزِّیان و حِوّیان و یبوسیان. (9) و اینک استغاثهی بنی اسرائیل نزد من رسیده است، و ظلمی را نیز كه مصریان بر ایشان میكنند دیده ام (10) پس اكنون بیا تا تو را نزد فرعون بفرستم و قوم من، بنی اسرائیل را از مصر بیرون آوری.»
(11) موسی به خدا گفت: «من كیستم كه نزد فرعون بروم و بنیاسرائیل را از مصر بیرون آورم؟» (12) گفت: «البته با تو خواهم بود. و علامتی كه من تو را فرستاده ام، این باشد كه چون قوم را از مصر بیرون آوردی، خدا را بر این كوه عبادت خواهید كرد.» (13) موسی به خدا گفت: «اینك چون من نزد بنی اسرائیل برسم، و بدیشان گویم خدای پدران شما مرا نزد شما فرستاده است، و از من بپرسند كه نام او چیست، بدیشان چه گویم؟» (14) خدا به موسی گفت: «من [هستم] آنكه من [هستم].» و گفت: «به بنی اسرائیل چنین بگو: اَهْیه (من [هستم]) مرا نزد شما فرستاد.» (15) و خدا باز به موسی گفت: «به بنی اسرائیل چنین بگو، یهوه خدای پدران شما، خدای ابراهیم و خدای اسحاق و خدای یعقوب، مرا نزد شما فرستاده. این است نام من تا ابد، و این است یادگاری من برای تمام نسلها.»»
(کتاب خروج 3،2 )
موسی که بسیار مشوش شده بود همان سؤال یعقوب را پس از کشتی گرفتن با خدا پرسید: نام تو چیست؟ این بار خدا پاسخ میدهد اما خود را با نامی میخواند که یک نام واقعی نیست «اهیه آشر اهیه[38]» یا همان «یهوه»، (من همانم که هستم) خدای موسی خدای بسیار متفاوتی است از خدای صمیمی که با ابراهیم شام خورد. در بوته سوزان، خدا نام خود یعنی اهیه آشر اهیه را به موسی میگوید، که در انجیل عبری به یهوه تغییر پیدا میکند. و این یک عبارت اسرار آمیز است در حقیقت اصطلاحی است در زبان عبری برای ابهام عمدی و آنچه خدا عملاً به موسی میگوید این است که سرت به کار خودت باشد. (آرمسترانگ، 1993)
این پاسخی که خدا به عنوان نام خود به موسی میگوید در همان سیاق معنایی است که مولانا در رابطه با محتسب و مست به کار میبرد.
محتسب در نیمه شب جایی رسید / در بن بازار مستی خفته دید / گفت:هان مستی، چه خوردستی؟ بگو / گفت زان خوردم که هست اندر سبو / گفت: خود، اندر سبو، واگو که چیست؟ / گفت: زانکه خورده ام، گفت: این خفی است / گفت: آنچه خوردهای آن چیست آن؟ / گفت: آنچه در سبو مخفی است آن (به نقل از الهی قمشهای، 1370)
که در واقع مست هیچ پاسخی به محتسب نمیدهد و فقط دور سؤال میچرخد و محتسب را میچرخاند. نمونه دیگری از مسئله مورد مطالعه خود را میتوانیم در قرآن بیابیم. که در آن برتری انسان بر ملک از راه فهمیدن اسماء و نامها معرفی میشود.
وَإِذْ قَالَ رَبُّكَ لِلْمَلَائِكَةِ إِنِّي جَاعِلٌ فِي الْأَرْضِ خَلِيفَةً قَالُوا أَتَجْعَلُ فِيهَا مَنْ يُفْسِدُ فِيهَا وَيَسْفِكُ الدِّمَاءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ قَالَ إِنِّي أَعْلَمُ مَا لَا تَعْلَمُونَ (30) وَعَلَّمَ آدَمَ الْأَسْمَاءَ كُلَّهَا ثُمَّ عَرَضَهُمْ عَلَى الْمَلَائِكَةِ فَقَالَ أَنْبِئُونِي بِأَسْمَاءِ هَؤُلَاءِ إِنْ كُنْتُمْ صَادِقِينَ (31) قَالُوا سُبْحَانَكَ لَا عِلْمَ لَنَا إِلَّا مَا عَلَّمْتَنَا إِنَّكَ أَنْتَ الْعَلِيمُ الْحَكِيمُ (32) قَالَ يَا آدَمُ أَنْبِئْهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ فَلَمَّا أَنْبَأَهُمْ بِأَسْمَائِهِمْ قَالَ أَلَمْ أَقُلْ لَكُمْ إِنِّي أَعْلَمُ غَيْبَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَأَعْلَمُ مَا تُبْدُونَ وَمَا كُنْتُمْ تَكْتُمُونَ (بقره/30-33)
2|30|و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: من در زمين خليفهاى مى آفرينم، گفتند: آيا كسى را مىآفرينى كه در آنجا فساد كند و خونها بريزد، و حال آنكه ما به ستايش تو تسبيح مىگوييم و تو را تقديس مى كنيم؟ گفت: من آن دانم كه شما نمىدانيد.
|31|و نامها را به تمامى به آدم بياموخت. سپس آنها را به فرشتگان عرضه كرد. و گفت: اگر راست مىگوييد مرا به نامهاى اينها خبر دهيد.
2|32|گفتند: منّزهى تو. ما را جز آنچه خود به ما آموختهاى دانشى نيست. تويى داناى حكيم.
2|33|گفت: اى آدم، آنها را از نامهايشان آگاه كن. چون از آن نامها آگاهشان كرد، خدا گفت: آيا به شما نگفتم كه من نهان آسمانها و زمين را مىدانم، و بر آنچه آشكار مىكنيد و پنهان مىداشتيد آگاهم؟ (ترجمه: عبدالمحمد آیتی)
با اندک دقتی در آیه اول در مییابیم که آدم قرار است مشروعیت خویش را برای جانشینی و اجرای کاری در زمین با امتحانی که پیش روست بیابد، خداوند جهت اقناع ملک به اینکه آدم قدرت کنترل و تغییر زمین را دارد آزمون زبان از آنها میگیرد، و انسان سر بلند از این آزمون، نام اشیاء را به تمامی میداند و این جواز پیروزی آدم میشود. اینجاست که به نسبتی کنترلی ما بین زبان و هستی پی میبریم که توضیح مفصل تر آن در بخشهای بعدی داده خواهد شد.
آخرین نمونه از متونی که ارائه خواهم داد مربوط به شیخ بسطام[39] است که در آن تمامی آنچه تا کنون گفته شد بخوبی در نیایش و تجربهای که از خدا نقل میکند نمایانگر است و نقش نام بخوبی مشخص است تا آنجا که هر اتفاقی که میافتد به نامی از نامهای خدا متخلق میشود و آن هنگام که از خود کنده میشود نامش هم نابود میشود:
"محمد بن علی سهلگی (477-379ق) در "کتاب النّور" حکایتی دارد از مناجات (تراگویی) بایزید بسطامی (متوفّی در 234ق)، آن بحر عرفان و آفتاب کرم و احسان، با پروردگارش که:
از ابوعبدالله محمد بن شیرازی صوفی در شعبان ِ سال چهارصد و نوزده شنیدم که گفت از مظفّر بن عیسی مراغی شنیدم که گفت از شنبذین شنیدم که گفت از ابوموسی دَبیلی شنیدم که گفت از بایزید شنیدم که میگفت:
نظر کردم در پروردگار خویش به چشم یقین / از پس ِ آن که او مرا، از نظر به غیر خویش، بازداشت / و مرا به نورِ خویش روشنایی بخشید / و شگفتیهایی از سرّ خویش به من نمود / و هویّت خویش را به من نمود. / پس نظر کردم، به هویّت او، در انانیّتِ[40] خویش / پس از میان برخاست نورِ من به نورِ او / و عزّتِ من به عزّت او / و قدرتِ من به قدرتِ او / و دیدم اَنانیت خویش را به هویّتِ او / و بزرگی خویش را به بزرگی او / و رفعتِ خویش را به رفعت او / پس نظر کردم در او به چشم حق و بدو گفتم این کیست؟ / گفت این نه من است و نه جز من، نیست خدایی جز من. / پس مرا از انانیتِ من به سوی هویّت خویش گردانید / و به هویّتِ خویش هویّتِ مرا از میان برداشت / و هویّتِ خویش را به یکتایی ِ من نمود....../ پس مرا گفت تو چیستی؟ / گفتم تو چیستی؟ / گفت منم حق. / گفتم من به توام. / گفت چون، به من تویی / پس من توام و تو من. / پس گفتم مرا به خویش از خویش مفریب / آری تو، تویی / خدایی جز تو نیست..... / سپس مرا گفت / به وحدانیّت من اهل وحدانیّت شو / و به فردانیّت[41] من اهل فردانیّت. / و سَر خویش را با تاج ِ کرامتِ من برافراز / و به عزّتِ من خویش را عزیز گردان / و به جَبَروت من تجبُّر پیشه کن / و به صفات من نزدِ خلق ِ من رو / هویّت مرا، در هویّت خویش، بدیشان بنمای / هر که تو را دید مرا دیده است / و هر که آهنگِ تو کرد، آهنگ من کرده است / ای روشنی ِ من در زمین من / و ای آرایش من در آسمان من. / پس گفتم تو عیان ِ منی در عین ِ من / و دانایی من در ندانی ِ من / تو نور خویش باش تا تو را به تو بینند / جز تو خدایی نیست...../ پس با او بودم، بی تفرّدِ[42] خویش به فردانیّت او / و با او بودم، به او. / صفات من از صفاتِ او فانی شد / و نام من به نام او فروافتاد / نخستین ِ او به نخستینی ِ من از من فروافتاد / و پایانگی ِ من به پایانگی ِ او. / پس نگریستم در او، به ذات او؛ ذاتی که واصفان آن را / نبینند و عالمان بدان نرسند و عاملان[43] آن را درنیابند. / آنگاه در من به چشم ذات نگریست / از پس ِ آن که فروافتاد نام من و صفات من / و آغاز من و انجام من و نَعتِ من. / پس مرا به نام خویش خواند / و به هویّت خویش مُکَنّی[44] کرد / و به یکتایی خویش آواز داد / گفت ای من! / گفتم ای تو! / پس مرا گفت ای تو! / پس بدان حجّتِ خدای بر من پایان گرفت، / هر نام که از نامهای خویش بر من نهاد / به همان نام او را آواز دادم / و به هیچ صفتی از صفات خویش مرا وصف نکرد / مگر آن که او را بدان وصف کردم. / پس هر چیز من، به او، از من بریده شد...../ پس در من به چشم قدرت نگریست / و با وجودِ خویش مرا به عدم برد / و در من، ظاهر شد، به ذاتِ خویش / پس بودم به او / و مناجات پایان گرفت / و سخن یکی شد / و همه به همگی یکی شد. / پس مرا گفت ای تو! / پس او را به او گفتم ای من! / گفتم منم من! / و اگر من من بودم، از آن جا که من بودم، هرگز "من" نمیگفتم / و چون من من نبودم، پس تو تو باش / گفت من، منم. / پس بُود آن چه بُود به بودِ خویش از آن چه بُود / و آن چه باشد به باشش خویش، باشد آن چه باشد....."
(کدکنی، 1384)
علاوه بر این مستندات، برخی از اسم اعظم خدا هم سخن گفتهاند که دوباره مؤیدی است بر دادههای ارائه شده ما. اسم اعظم به اعتقاد بعضی، یکی از نامهای خداست که با بر زبان آوردن آن هر خواستهی گوینده برآورده میشود. این اسم را کسی نمیداند، ولی در طول تاریخ کسانی مدعی دانستن آن شدهاند و روشهایی برای کشف آن پیشنهاد شده است. در زبان فارسی این ترکیب عربی به صورت ترجمه شدهی نام بزرگ هم آمده است.[45]
ایرانیان از دیرباز و پیش از اسلام به خاصیت ذاتی کلام و از جمله نام یزدان در باطلکردن سحر و جادو و مبارزه با دیوان باور داشتهاند. همچنان که رستم در خوان چهارم داستان هفت خوان با بردن نام یزدان جادوی زن جادوگر را باطل میکند. اما صورت خاص اسم اعظم ملهم از افکار اسلامی است و ناشی از نفوذ فرهنگ و معتقدات اسلامی بوده است. از جمله اعتقاد به خاصیت اسم اعظم در یکی از حماسههای ملی متأخر به نام جهانگیر نامه که از نفوذ افکار اسلامی خالی نیست، بازتاب یافته است. به این صورت که مسیحا نامی به جهانگیر (پسر رستم) اسم اعظمی میدهد و میگوید در صورت پیش آمدن سحر «پی دفعش این اسم اعظم بخوان». ( صفا، 328 )
تفاوت انسان و بقیه موجودات؛ راهی برای پاسخ
حال که دادههای لازم را گرد آورده و به تماشا نشستیم، نوبت به برداشت و تحلیل نهایی آنها میرسد، اکنون دیگر کلیتی از کار قابل رؤیت است و میتوان پایان کار را بدان پیش بینی نمود.
دیر زمانی است که مسئله از جهان خارج و حس و ذهن[46] به زبان[47] تغییر یافته است، آنجا که زمانی صورت سؤال (مشکله) شده بود اکنون خود پاسخ است.
زبان پدیدهای است که بسان تمام پدیدههای دیگر انسانی، در و از سه بستر bio , psycho , social[48] بر میآید و پیشینهای دارد به درازای انسان (لاپین و همکاران، 2000) اما مباحث زبانی پیشینهای کمتر از این میتوانند داشته باشند.
سیستم فکری و زبانی انسان قائم به دو مفهوم شباهت و استعاره است. (اوانس و گرین، 2006) بدین معنا که زبان پدیدهای تاریخی است که هرچه پیشتر میرود ذخیرهای زبانی و به تبع آن مفهومی میسازد که بر اساس سیستم شباهت به بسط این ذخیره و فربه تر شدن معنا کمک میرساند. آنچه که بعنوان امری تازه بر انسان آشکار میشود از گذر تاریخی ذهن وی میگذرد تا نهایتاً به چیزی شباهت ماهوی یا کارکردی داشته باشد از اینرو بر آن نامی گذارده میشود که وجود عینی اش را لباس وجود ذهنی (بار محتوایی کلمه) بپوشاند.
میخواهم از طریق مفهومی که همواره در طول تاریخ بشر بعنوان فصل ممیز و برتری انسان از سایر موجودات مطرح شده و همواره افتخاری برای انسان محسوب گشته است، بحث را پیش برم؛ علم[49].
علم یا شناخت یا دانایی، جریانی است که بیشتر از آنکه بتواند به صورت مفهومی تعریف شود باید نشانههای آنرا بیان کرد. نشانهها -همان اموری که جریان ساز علم میشوند- را میتوان در سه مرحله که به صورتی انتزاعی از هم تفکیک میشوند، عنوان کرد.
جریانی که منجر به تولید علم میشود با مشاهده آغاز میگردد، مشاهده برخورد حواس است با جهان خارج یا پاسخی است به تحریکی محیطی، پس از مشاهده بنا به وضعیتهای سه گانه بیولوژیکی، سایکولوژیکی و سوسیولوژیکی، علامت سؤالی مبنی بر پاسخ به یکی یا چند مورد از آن نیازهای پایهای رفتار -که به عنوان وضعیتهای سه گانه از آنها یاد شد- شکل میگیرد که همان نیاز غریزی است که به صورت سؤال در فضای ذهنی - زبانی باز نمایی میشود این همان چیزی است که مرحله دوم یا پردازش را شکل میدهد. سؤال (پردازش) پاسخ خود را نیز به گونهای مستتر در خود دارد از اینرو مرحله سوم مطرح میگردد، که سوگیری آن نیز کاملاً بر حسب نیازهای سه گانه مذکور صورت میگیرد و همان استنتاج میباشد. [50]
این سه مرحله همانی است که هنگامی در یک کل زمانمند اتفاق میافتد جریانی به نام علم به وجود میآید. تا اینجای کار صرفاً ایضاحی مفهومی صورت گرفته است که گره از کاری نمیگشاید، اما قبول این تعریف همان معمایی را که از آغاز از آن یاد کردیم، میگشاید.
این جریان و ساختار نه تنها فصل ممیز انسان و حیوان نیست بلکه از جمله اشتراکات وجودی موجودات زنده است چه؛ آنچه موجود زنده اش مینامیم زندگیش دقیقاً بسته به همین جریان مشاهده، پردازش و استنتاج است.
یک گیاه را در نظر بگیرید که ریشه اش با خاک در ارتباط است و به آن پاسخ میدهد از اینرو خاک را مشاهده میکند، تحریک خاک به نیاز بیولوژیکی گیاه پاسخ میدهد و به پاسخش وا میدارد که همان مراحل پردازش و استنتاج است. از خود میپرسد آیا میتوانم از ازُت خاک استفاده نمایم و پاسخ میدهد بلی (ازُت را جذب میکند) یا خیر (به ازُت اجازه ورود نمیدهد) به همین ترتیب آنچه علمش مینامیم و تفاوت حیوان و انسان را از آن میدانیم در واقع صفت ذاتی تمام موجودات زنده است و گرهی از کار ما نمیگشاید.
پس چاره کار را در کجا میتوانیم بجوییم؟ فصل ممیز انسان و حیوان چیست؟ پاسخ این سؤالها را میتوان با همان متد علمی مشاهده، پردازش و استنتاج یافت. در بررسی ساختار زندگی موجودات زنده از یک سو و وضعیت زندگی انسانی از سویی دیگر میتوان وجه تفاوت این دو گون زندگی را یافت. تغییر، یکی از برجسته ترین مواردی است که در نگاه اول به چشم میآید که بیشتر از آنکه اختلاف در بعد وجودی مسئله باشد در ماهیت آن است و در شدت و ضعفش پس این هم نمیتواند از مقومات ذاتی مفهوم انسان و وجه تفاوت زندگی انسانی و حیوانی باشد.
میتوان قدمی عقبتر رفت و از مفهومی دیگر گفت؛ کنترل، یا بهتر بگوییم؛ احساس کنترل.
احساس کنترل و تجلی آن در واقعیت، مهم ترین تفاوتی است که در اختلاف سبک زندگی موجودات زنده از یکسو و انسان از سوی دیگر آشکار میگردد. کنترل انسان بر طبیعت که فناوری و تکنولوژی و علوم تجربی را میآفریند و کنترل انسان بر خود که منشاء ادیان و عرفان است همان حلقه مفقوده اصلی است.
اگر قبول کنیم که مسئله کنترل اساس تفاوت مابین انسان و حیوان (بطور کلی موجودات زنده غیر انسانی) است، باز میتوان مرحلهای دیگر عقب نشینی کرد و در مورد منشاء کنترل نیز کنکاشی دیگر کرد. بطور کلی میتوان پنداشت که کنترل محصول احساس کنترل است یعنی نوعی حالت ذهنی است که زمینه ساز وقوع امری در واقع میشود. بر این مبنا میتوان در دیگر تفاوت انسان و سایر موجودات زنده غیر انسانی نظری افکند و آن همان مسئله زبان است، «زبان امکانی ذهنی است که علاوه بر وجود واقعی درگاهی دیگر که همان وجود ذهنی میباشد را نیز بر انسان میگشاید بشر از طریق زبان میتواند برای هر شئ نشانهای بسازد که در صورت عدم حضور فیزیکی آن همچنان حضوری ذهنی داشته باشد و امکان تغییر و توانایی کنترل را در انسان ایجاد کند.»[51] این توضیح میتواند هم توجیهی باستان شناسانه و هم توجیهی دینی نیز داشته باشد.
آنچه که از کتاب توتم و تابوی فروید – که در بخش پیشین به طور تفصیلی بررسی شد – بر میآید، این است که انسان اولیه نسبت به کلمه و اسم جهت گیری عجیب و حساسی داشته است به گونهای که اسمی از مرده نمیبردند، در بعضی از قبیلهها همه کسانی که با مرده هم نام بودند اسم خود را تغییر میدادند و در بعضی جاها اسم مرده را عوض میکردند تا دیگر اسمی از او نبرند در ادیان نیز خدا اسمی دارد که به اسم اعظم مشهور است و کسی آنرا نمیداند. اینها همه تأکیدی است بر نقش مهمی که اسم بدلیل کاربردش نزد اقوام اولیه داشته است. انسان اولیه اسم را صرفاً قراردادی عادی نمیپنداشت، تصور وی بر آن بود که یک اسم کل شخصیت، صفات، ویژگی و انرژی آن شئ را شامل میشود. اهمیت اسم از اینجا هویدا میشود که اسم به معنای امکان تسلط است، نام نهادن بر چیزی نشانی است بر ذهنی کردن و در نتیجه دم دست کردن آن شئ که از احساس تغییر وجود ذهنی اش میتوان در آن تغییر ایجاد کرد.
انسان اولیه در اولی ترین اندیشه خود که به زندهبینی مشهور است به قدرت فراگیر فکر و اندیشه معتقد بود و جادو محصول همین جهان بینی اولیه است (فروید، 74-1953) که در آن یک جریان ذهنی بجای یک فعل واقعی اشتباه گرفته میشود این اولین مرحلهای است که انسان در خود احساس کنترل میکند و این احساس را به جهان واقعی نسبت میدهد و این همان اتفاقی است که در جادو میافتد؛ در ذهن جادوگر هر تصوری در مورد شخص صورت بگیرد همان تصور در واقع به وقوع میپیوندد.
از این مرحله نیز باز میتوان پلهای دیگر عقب رفت و در مورد آن گمانه زنیهایی کرد تا مقصود اصلی نوشته برملا شود.
انسان اولیه بواسطه زندگی طبیعی خویش همواره با یکسری اموری روبرو بود که امکان کنترل را از وی میگرفت و او را به نحوی با انقراض روبرو میساخت اموری که نه بر آنها تسلطی داشت و نه توضیحی. سیل، زلزله، آتش سوزی طبیعی، مرگ، بیماری، تولد، کسب روزی، باران و... که همه آنها از امکان ادراکی و تسلط وی دور بودند. همین امر باعث میشود که انسان اولیه توجه اش به مسئله کنترل جلب شود مسئلهای که کنکاش در آن نهایتاً موجب کشف معنایی در زندگی وی میشود معنایی که با دو شاخص کنترل کنندگی مطلق و معنادهی مطلق مشخص میشود. انسان معنای خدا را درمییابد و این معنی برای وی نه خالق بلکه کنترل کننده و نه پاسخگو که معنا دهنده بوده است. باران را خدای میباراند چرا که از کنترل انسان اولیه خارج بوده و برای باریدن و نباریدن آن توضیحی نداشته است از اینرو، «خدا باران را میباراند» بیش از آنکه معنایی واقعی داشته باشد، معنایی کاربردی – روانی دارد که منجر به پروسه تشکیل زبان و امکان کنترل و تسلط در انسان میشود و این همان رابطه دیالکتیکی است که هم در کتاب مقدس به شکل: «در آغاز کلمه بود و.... کلمه خدا بود» (یوحنا 1:1) بیان شده است و هم در ضمن جریان داستان آفرینش در قرآن که خدا برتری انسان بر ملک را آموزش اسامی به آدم عنوان میکند.
اما سؤال دیگری همچنان پا برجاست و آن ارتباط ذهن و زبان است که بطور کامل به بررسی آن نپرداختیم. از آنرو که این مسئله اساساً مسئلهای فلسفی است و بررسی آن بزرگتر از حیطه اختیارات معرفتی محقق میباشد، ناگزیر به نظر بزرگان فلسفه رجوع کرده و در این میان نوشتهای از دکتر غلامحسین ابراهیمی دینانی را از چند جهت مناسب حال این رساله دیدم، یکی از جهت سادگی کلام و دیگری از نظر جامع بودن آن. عین نوشته را که در تاریخ 11/09/89 در صفحه 12روزنامه شرق منتشر شده است ذکر خواهم کرد، باشد که مقصود نوشته را مستدل تر سازد:
« فكر در سخن حاصل میشود شعر در سخن اتفاق میافتد. ابتدا در ذهن و سپس در سخن متجلي میشود. ذهن و سخن و ذهن و زبان همه يك چيز هستند و دو صورت از يك واقعيت هستند. آنچه به زبان شما میآيد ذهن شماست. اگر چيزي در ذهن خود نداشته باشيد محال است كه چيزي به زبان بياوريد. مثال غار افلاطون را به خاطر بياوريد. اگر انسان تمام عمر خود را در آن غار سپري كند نه چيزي ديده و نه چيزي شنيده است. ذهن او مانند يك تابلو سفيد است كه هيچ خطي رويش نيست. اين فرد هرگز زبان هم ندارد و نمیداند چرا ذهن او خالي است....
فلسفه بنياني ترين فكر انسان درباره بنياني ترين مسائل هستي است و اين در زبان پياده میشود. اگر زبان نبود فلسفه نبود. من در فصل[ی از] كتاب آخر خود يك ريسك بزرگ كرده و حرفي زده ام. گفته ام اگر زبان نبود عالم نبود. گرچه اين حرف تندي است اما واقعيت دارد. چرا؟ زبان ظهور ذهن است. حال اگر هيچ ذهني در عالم نبود حتي علم ملكوتي هم نبود. جهان يا نبود يا سراسر آشوب و بي نظمي بود. آشوب واقعي را نمیتوان تصور كرد. آشوب واقعي اين است كه در هستي هيچ چيز معين نيست. نه بُعد است نه زمان نه اندازه و نه قانون و هيچ چيز معين نيست. بين عدم و آشوب تصميم گيري سخت است. افلاطون به آشوب قائل بود به همين دليل خدا را صانع میدانست. صانع كسي است كه به آشوب نظم میدهد. ارسطو از عدم صحبت میكرد. او میگفت در اين صورت اصلاً عالم نبود. حال آشوب با عدم چه تفاوتي دارد؟ آشوب تعين ندارد و چيزي در سر جاي خود نيست. اگر چيزي تعين نداشته باشد چگونه میتوان آن را تصور كرد؟ چنين چيزي ممكن نيست. در واقع آشوب همان عدم است و تفاوتي ندارد. اين گونه فلسفه وارد ذهن و سپس وارد زبان میشود. وقتي وارد ذهن میشود تعين میيابد. ذهن هم بدون زبان نيست. ممكن است بگوييد كسي ذهن دارد اما زبان ندارد. اما بايد گفت اگرچه فردي لال است اما باز زبان دارد. اين زبان صوتي نيست و اشارهای است. گاهي زبان اشارهای و پانتوميم آنها از زبان مردم عادي هم دقيقتر است. اين فرد به عبارت ديگر زبان متناسب با ذهن خود را دارد. اگر فردي مثل همان مَثَل غار ذهن نداشته باشد مسلماً آن فرد زبان نيز ندارد. ذهن[52] و زبان يك چيز است منتها زبان يك ظهور ظاهري در عالم صوت است. حال اگر در نظر بگيريم ذهن و زبان يك چيز است و فلسفه انديشيدن است، نتيجه میگيريم فلسفه، كار ذهن است و كار زبان است و بدون زبان نمیتوان فلسفه داشت و حتي فراتر از آن نميتوان عالم داشت. كسي كه ذهن ندارد عالم ندارد و نميتواند تصوري از عالم داشته باشد و تصور شماست كه عالم را پديدار ميكند. »
ادامه دارد ...
نظرات
دانا
16 مهر 1390 - 05:59مطلب خوبی است اما کاش عکس متین تر بود
بدوننام
18 مهر 1390 - 10:58انصافا چه عدم متانتی در این عکس هست که به آن گیر داده اید؟؟؟
بدوننام
19 مهر 1390 - 06:46لطفا این عکس ورزشکاری را عوض کنید .
بدوننام
21 مهر 1390 - 08:13عکسو که عوض کردی لابد بعد از اون هم میخوای مطلبو عوض کنید بهتر بود خودتون مطلبو می نوشتین بعد یه عکس از خودتون هم بذارید دیگه عیبی نداره آخرشه !!!!!!
بدوننام
21 مهر 1390 - 08:22وای بر ما که به جای توجه به موضوع مقاله به عکس نگارنده گیر داده ایم. یعنی اینقدر آزادی برای نویسنده قایل نیستیم که از عکسی که خود می پسندد استفاده کند. خدا را شکر که شما قدرت را در دست ندارید و الا مثل طالبان رفتار می کردید. به نظر اینجانب که این عکس هیچ اشکالی ندارد.